
وحدت و کثرت
در ادامۀ بحث زندگی حضرت زینب(سلاماللهعلیها)، (جلسۀ 8، 9 ربیعالأول 1442) به تبیین موضوع وحدت و کثرت میپردازیم.
نهم ربیعالاول، جشن ولایت و آغاز اتصال هو الاول به هو الآخر است. تمام هستی تکویناً ولایت را میشناسند؛ افلاک و عرش و کرسی به تمنای "المُقَدّمُ المَأمول"[1] خود شکل گرفتهاند. این شناخت میتواند انسانها را تشریعاً و بر اساس اختیار در جاذبۀ این نور قرار دهد. ولایت، علت مبقیۀ انسانیت و حافظ نفس انسان است. اگر کسی نور ولایت را درک نکند، از انسانیت خارج میشود و به مراحل مادون نفس سقوط میکند؛ چون صعود نفس صرفاً با معرفت امام به نورانیت ممکن است.
خداوند با لطف و عنایتش خود را در زیباترین و جامعترین آینهها به ظهور گذاشت تا هم شعاع نورانی وجود را در سیر نزول پخش کند و هم در سیر صعود به سوی خود برگرداند. امام، هم علت ظهور اشیاء و هم علت غایی هر موجود برای رسیدن به کمال است.
عیدی این روز، توفیق دریافت این معرفت به مشتاقانی است که از ورود به این عالم عاجز بودهاند. اما طلبش را در دل دارند.
به کثرت رنگ وحدت بزن!
گفتیم که برای شناخت انوار زینبی در عالم معنا، نیاز داریم مراتب نفس را بشناسیم و در عوالم این نفوس وارد شویم.
نفس گوهری دو وجهی است. در عین حال که گوهر عقل را دارد، برای تعیّن گرفتن، به طبیعت هم وابسته است. به همین دلیل هم میتواند ولایت خدا را بپذیرد؛ هم ولایت شیطان را. هم لشکر عقل را در وجودش دارد؛ هم لشکر جهل را. پس یا حیوانی متمدن میشود که عالم خیال از او ظهور میکند یا انسانی که عالم عقل را ظهور میدهد و همۀ کارهای او حتی دم و بازدم و پلک زدن او هم بر مبنای عقل است.
عالم طبیعت ناقصترین و ضعیفترین عوالم است و انسان تا وقتی اضافات را کنار نگذارد، نمیتواند در جایگاه اصلی خود یعنی عقل قرار گیرد. عاقل کسی است که کلیات را خوب میداند و در مواجهه با جزئیات، بر اساس آن کلیات، تکلیفش را تشخیص میدهد. آیا ما اینطور هستیم؟ خیر! روش ما در حل مسئله، استقرایی است. یعنی نگاهمان به جزئیات است. ممکن است مفاهیم کلی را هم بدانیم و لذت ببریم؛ اما این دانایی را کجا مصرف میکنیم؟ تا درگیر جزئیات میشویم، رنگ جزئیات را به داناییمان میزنیم. در حالی که این دانایی باید راه ما را روشن کند.
همۀ ما کلیات را از قرآن و ثقلین میگیریم. در اعتقاد و فروع با هم مشترکیم. اما تا یک حادثۀ جزئی روزمره پیش میآید یا در میدان حب و بغض جزئی قرار میگیریم، آن کُل را پایین میکشیم و رنگ جزئی به آن میزنیم و هر کس به فراخور فهم جزئی خود عمل میکند؛ نه بر اساس کلیات دین. اینجاست که بین مسلمانان به جای وحدت، هزاران فهم از قرآن، حدیث و بینهایت درجه شناخت و محبت امام وجود دارد. چنین انسانی هرگز عاقل نمیشود.
انسان عاقل، جزئیات را فقط با عقل تنظیم میکند. در دیدگاه وجودی، تمام جزئیات، کل را نشان میدهند. چون جزئیات، کثرت و چیستیاند و بویی از وجود نبردهاند. بلکه آثار وجود و اسم الاسم هستند نه خود اسم. آثار وجود هم یکی دو تا نیست. بینهایت ظهور، بینهایت افعال، اوصاف و حب و بغض وجود دارد. اگر بخواهیم به واحد رنگ این جزئیات را بدهیم، واحد هم کثیر میشود. اما اگر جزئیات را بر اساس واحد بررسی کنیم، تمام کثرات یکی است.
این بینش چقدر زیباست و چقدر انسان را به آرامش میرساند. چون نه از کثرات دست میکشد؛ نه به آنها وابسته میشود. کثرات سر جای خود هستند و از آنها استفاده میکند. اما برایش اصالت ندارند.
نسبت وجود به کثرات، مثل نسبت "من" به اعضای بدن است. ما بین اعضای بدن خود فرقی نمیگذاریم. اگر مجبور شویم بین چشم و گوش یکی را انتخاب کنیم، هر کدام را که انتخاب کنیم فرقی ندارد چون هر دو "من" هستند. اما اگر برای اعضای بدن جدای از "من" استقلال قائل شویم، انتخاب سخت میشود!
کم نیستند افرادی که قرآن، حدیث و اخلاقیات را خوب میفهمند؛ اما در میدان کثرات نمیتوانند استنباط کلی کنند و همۀ جزئیات را در یک کاسه بریزند. آنان مشرکند و شرک خفی دارند: "ما يُؤْمِنُ أَكْثَرُهُمْ بِاللَّهِ إِلَّا وَ هُمْ مُشْرِكُونَ"[2]
ذاتی نفس، طبیعت نیست. بلکه اضافه به طبیعت است. ذاتی نفس فقط عقل است. پس این اضافات باید ساقط شوند. نه در بیرون، بلکه در نفس. یعنی ما به لحاظ زندگی در عالم ماده باید از تمام کثرات استفاده کنیم؛ اما در کاسۀ وحدت! اگر جزئیات را در کاسههای رنگارنگ بریزیم، هر لحظه باید به دنبال یک رنگ بدویم و چون رنگها بینهایتند؛ به جایی نمیرسیم.
چیستی را با هستی اشتباه نگیر!
کثرات و مظاهر دنیا در مراتب وجود، از بقا، نور و وحدت خیلی دورند. نه اینکه وجود نداشته باشند؛ هستند. اما در رتبۀ نازل. کثرات چیستیاند. مثل میز، صندلی و تخت که هر سه چیستیاند و وجود همه اینها چوب است. اشکال کار ما اینجاست که چیستی را هستی میدانیم و به عنوان وجود رویش حساب میکنیم! اگر ما میز و صندلی را وجود ببینیم، نمیتوانیم وجود اصلی پشت آنها یعنی چوب را بشناسیم. فقط شکل و مدلی از چوب را میشناسیم. مدل هم ثابت نیست. هزاران شکل میز و صندلی و تخت وجود دارد.
هستی شیء به وجود است نه به چیستی. وجود، کمال و بقا و چیستی فنا و نابودی است. هم بودش موجب الم است هم نبودش! اگر باشد، نگهداریاش و اگر نباشد، غصهاش موجب ألم است. کسی که مطمئن باشد چوب دارد، نگران شکستن میز و صندلی نیست. اما کسی که خود میز و صندلی برایش موضوعیت دارد، کوچکترین خطی به آنها بیفتد، به هم میریزد.
به اندازهای که ما کثرات را وجود بدانیم، از خودمان یک کپی جدید در نفس ناطقه ایجاد میکنیم. کثرات از بین میروند؛ اما این عوالمِ متکثّر که در نفس خود ایجاد میکنیم، از بین نمیرود. چون نفس باقی به بقای عقل است. ما چند کپی از خودمان داریم و فردا با کدام یک میتوانیم زندگی کنیم؟ امروز هم از بس کثیر هستیم، آرامش نداریم.
اما اگر نگاه خود را توحیدی کنیم، کثرات را نمیبینیم و فقط از آنها استفاده میکنیم تا به واحد برسیم. بود و نبودشان فرقی ندارد؛ چون میدانیم باقی و نورانی نیستند. بسته به نور هستند؛ اما رتبۀ ظلمانی آن نورند. با چنین نگاهی دیگر نمیتوانیم با عشق و شوق نفسانی لباس بپوشیم؛ غذا بخوریم؛ یا خانه و مقام و ثروت داشته باشیم. محال است برای اینها حرص بورزیم یا برای به دست آوردنشان به گناه بیفتیم. بلکه آنها را ابزاری برای استفاده ابدی میبینیم و از دست دادنشان ما را به هم نمیریزد. چون میدانیم از جنس وجود نیستند.
کسی که نگاه توحیدی دارد دنبال ابزار نمیرود. لازم نیست دنبال وجود هم برود؛ چون وجود، ساری و جاری است. پس جای هیچ نگرانی نیست! هیچ دلیلی برای شادی یا غم وجود ندارد! این یعنی آرامش مطلق.
ما تمام سالهای عمرمان، دنبال هر چه دویدیم جز موجود موعود! او که نفس ما به او قائم است و به نفس ما اضافه نشده است. در حالی که اموال، اولاد، ازواج، عشیره، مسکن و سایر کثرات، به نفس ما اضافه شدهاند. چقدر برای اصلاحشان تلاش میکنیم و چقدر بود و نبودشان برایمان فرق دارد! در حالی که همۀ اینها باید در راستای یک حقیقت باشند و به لحاظ وجود به آنها نگاه کنیم.
نفس ما در عالم اضافات، هبوط کرد. اوج اضافات، حیوانیت است. آنچه امروز در دنیا شاهدیم، عقل فعالی است که در بُعد حیوانیت، ظهور زیبایی دارد. یعنی از دنیایش خوب مراقبت میکند. عقل طبیعتگرا بیشتر شده؛ اما انسان عاقل کم پیدا میشود! نسل به نسل هوش بشر بیشتر میشود و همه چیز عالم ماده را خوب میفهمد؛ اما عقلها تعطیل است! به همین دلیل تنوع کثرات، روز به روز زیادتر میشود. آن هم نه تحت عنوان ابزار، بلکه به عنوان محبوب و مطلوب.
مسلمانان هم که کلیت را میدانند، در جزئیات گیر میکنند. این هبوطی است که آن به آن برای ما اتفاق میافتد.
فرق ما با حضرت زینب(سلاماللهعلیها) این است که ما تا یک باد از کنارمان میگذرد، خود را میبازیم. اما همۀ بادهای کثرت از کنار ایشان گذشت و خم به ابرو نیاورد. چون اصلاً کثرات را نمیدید و چشمش فقط به وحدت بود! میدانست با از دست دادن ابزار، چیزی از دست نداده است. ابزار از روز اول فانی بود. لذا هر چه بیشتر ابزار را از دست داد، دریافت وجود در او بیشتر شد. کرامات او به دلیل نفی کثرات است. تا جایی که حتی بدن امام حسین(علیهالسلام) را هم نفی کرد و گفت: "این قربانی ناقابل را بپذیر." و تعبیر "ناقابل" را از روی تعارف نگفت. بلکه وجود آنقدر برایش ملموس بود که چیز دیگری نمیدید.
چرا ما اینطور نیستیم؟ چرا نمیتوانیم با غیب وجودمان ارتباط بگیریم؟ چرا تا به مشکلی برنمیخوریم به دنبال مشاورهایم و خود نمیتوانیم استنباط کنیم؟ یا با صرف پول زیاد به فالگیر مراجعه میکنیم یا کسی که برایمان کتاب باز کند. یا مدام به دنبال مشاور و روانشناس هستیم. پس کی میخواهیم از عالم غیب و عقل خود استفاده کنیم؟ جایگاه استنباط خودمان کجاست؟ تا کی میخواهیم از عاقل وجود یعنی امام، غافل باشیم و از کوزۀ این و آن بنوشیم؟ آبی که دیگران به ما مینوشانند ممکن است آلوده باشد؛ آب خالص هم به ما بدهند، اگر درگیر کثرات باشیم، خودمان آلودهاش میکنیم.
در آرزوی زندگی بسیط!
ما هر روز بیشتر از دیروز بساطت را از دست دادهایم؛ کثرات برای ما اصل زندگی شده و به ترکیب عادت کردهایم. آنقدر که نمیتوانیم مواد خالص طبیعی را استفاده کنیم. امروز حتی برای ما سخت است آب بخوریم! وقتی تشنه میشویم به دنبال نوشابه یا دوغ میگردیم! زندگی بسیط روستایی و عشایری را نمیتوانیم تحمل کنیم. در گذشته غذاها ساده بود. اگر هر شب آبگوشت میخوردند خسته نمیشدند. اما الان اگر دو روز یک غذا را بخوریم از تکراری بودن آن خسته میشویم. حتی نمیتوانیم تحمل کنیم ظاهرمان یکنواخت باشد و به انواع رنگ و مش و تغییر مدل مو و لباس رو میآوریم. سبک زندگی، فکر، روحیه و سلیقهمان مرکب است.
در چنین جامعهای نه میتوان تصمیم فردی عاقلانه گرفت نه تصمیم جمعی عاقلانه. هم مردم درگیر جزئیاتند هم مسئولین. یک نفر هم که مقام وحدت دارد، وظیفهاش نظارت و تبیین است. قرار نیست علی(علیهالسلام) به تنهایی کار کند. مردم باید عاقل شوند و همراهیاش کنند.
مردم بساطت علی(علیهالسلام) را نفهمیدند و او را شهید کردند. آنقدر زندگی مرکب شد که بسیط پشت پرده غیبت رفت. بودن او در غیبت هم نعمت است اما فردا از ما میپرسند که با این نعمت چه کردیم؟ ترکیبها را کنار زدیم تا او را بیابیم یا هر چه از بساطت گرفتیم، ترکیب کردیم؟
ما هیچ چیز بسیطی نداریم؛ چون خود را ترکیبی میبینیم. در ایمان و فروع دین چیزی کم نداریم؛ اما همه با کثرت ترکیب شدهاند. اگر با این همه ترکیب بمیریم چه چیزی انتظارمان را میکشد؟ هزاران ترکیب واقعی و وهمی داریم که پس از رفتن از عالم دنیا باید با آنها دست و پنجه نرم کنیم. به همین دلیل از مرگ میترسیم. ناراحتی ما در مرگ اطرافیان هم برای خود متوفی نیست. ما برای خودمان ناراحتیم؛ چون میدانیم فردا هم نوبت ماست و چگونه میخواهیم خودمان را با این همه کثرت در نفس تحمل کنیم.
امروز میتوانیم خودمان را از خودمان مخفی کنیم. آنقدر مشغول کثرات میشویم که خود را نمیبینیم. اما فردا نمیتوانیم از خودمان فرار کنیم. از مرگ میترسیم چون از مواجهه با خود وحشت داریم. به همین دلیل خداوند میفرماید اگر در ولایت من صادق هستید، آرزوی مرگ کنید.[3] ما به زبان آرزوی شهادت میکنیم. اما باید بدانیم تا زمانی که در تار عنکبوت کثراتی که به دور خود تنیدهایم گرفتاریم، شهادت نصیبمان نخواهد شد.
شهادت میدهم که تو از تمام کثرات گذشتی!
در زیارت امین الله میخوانیم: "أَشْهَدُ أَنَّكَ جاهَدْتَ فِي اللّٰهِ حَقَّ جِهادِهِ"
ما فقط لفظ این زیارت را میخوانیم؛ بدون اینکه در جانمان با آن حرکت کرده باشیم. شهود با علم و فهم فرق میکند. شهادت به جهاد امام زمانی در جان ما مینشیند که خود ما هم در عالم جهاد فی الله وارد شده باشیم. وگرنه این شهادت چه فایدهای دارد؟
جهاد فی الله با جهاد فی سبیل الله متفاوت است. جهاد فی الله یعنی اسقاط تمام اضافات. مجاهد فی الله تمام ترکیبها را از خود جدا میکند. هر چه خدا به او داد، پس میدهد بدون اینکه آن را ترکیب کند. در درون و بیرون از همه چیزش میگذرد و بدون حساب و کتاب میبخشد. مثل حضرت فاطمه(سلاماللهعلیها) که از فدک هیچ نصیبی برای خود برنمیداشت. خودش گرسنه میماند و گدایان مدینه را سیر میکرد.
کسی که اینطور جهاد کند، به جوار الهی دعوت میشود.[4] او حتی مرگ را هم نمیخواهد. این خداست که با دعوت خاص خود او را میبرد. او آنقدر اختیار خود را در ارادۀ خدا فانی کرده است؛ آنقدر بسیط شده و از خود هیچ ندارد که خدا با اختیار خود او را قبض روح میکند: "فَقَبَضَكَ إِلَيْهِ بِاخْتِيارِهِ" دست پرودۀ چنین کسی، زینب(سلاماللهعلیها) است که فقط در عالم وحدت حرکت میکند و تمام کثرات را کنار میزند.
[1]- زیارت آل یاسین: سلام بر تو ای آرزوی مقدّم!
[2]- سورۀ یوسف، آیۀ ۱۰۶: و بيشترشان به خداوند ايمان نمىآورند، جز اينكه (با او چيزى را) شریک مىگيرند.
[3]- سورۀ جمعه، آیۀ ۶: "إِنْ زَعَمْتُمْ أَنَّكُمْ أَوْلِياءُ لِلَّهِ مِنْ دُونِ النَّاسِ فَتَمَنَّوُا الْمَوْتَ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ"
[4]- "حَتّىٰ دَعاكَ اللّٰهُ إِلىٰ جِوارِهِ"
نظرات کاربران